خنثی !

ساخت وبلاگ
فکرم مشغول بود، خیلی مشغول بود، داشتم فلسفه می بافتم؛ بلند شدم ُ راه افتادم در خانه. از اتاق خودم به اتاق دیگری رفتم ُ از آنجا به حال ُ سپس به دستشویی رفتم، داشتم قدم می زدم ُ فکر می کردم ! ناگهان یادم آمد وقتی بچه بودم، هر بار نیمه شب به دستشویی می رفتم، شبح سفید پوشی را می دیدم که به سرعت از جلوی خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 20:37

فریاد هادی پاکزاد وقتی همه خوابن و اون داد میزنه: " اینکه حلقه ی بعدی زنجیره ی تولید نسلی "، چنگ میزنه به وجود من و نمی تونم نا امید نشم ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 23:06

هیچ انگیزه ای ندارم برای رفتن سر کلاس های دانشگاه، نمی دونم برای چی دارم وقت خودمُ هدر میدم اینجا ؟ ... من که به وضوح می بینم قرار نیست این تلاش ها به جایی برسه، چرا دارم ادامه میدم ؟! خیلی سخته، دارم می بینم جوونیم، زمانم، آرزوهام و همه ی چیزی که از زندگی می خواستم، دارن از دستم سُر میخورن ُ از بین میرن، اما نمی تونم کاری بکنم. این ناتوانی، داره اذیتم می کنه، داره روحمُ ذره ذره آب میکنه ... صدای بازی دو تا بچه داره میاد؛ میخونن: با شادی ُ خنده بگو شدم برنده ... اگه بدونن روزگار چه موذیانه در کمین نشسته ُداره براشون چه نقشه هایی میکِشه، چی میخونن ؟ ... شاید دیگه هیچی نخونن؛ شاید صبر کنند ُ تماشا کنن ُ آخرش بمیرن ... نمی تونم قبول کنم همه ی این سال هایی که نفس کشیدم برای هیچی بوده، نمی تونم شرایط ُ قبول کنم، از طرفی کاری هم از دستم برنمیاد برای تغییر این وضعیتی که دوسش ندارم، از یک طرف مطمئن نیستم شرایط دیگه ای رُ دوست دارم اصلاً یا کلاً نمی تونم زندگی رُ هیچ جوره تحمل کنم ؟ اما همه ی لحظه هایی که خندیدم، برای رسیدن به این حال خراب بود ؟ زندگی همش همین بود ؟ خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 22:43

مدت ها پیش صبح ها که از خواب بیدار می شدم یه غمی تو دلم بود؛ نه می تونستم بخندم نه حوصله داشتم؛ حتی حوصله ی بابا رُ هم نداشتم؛ طبق عادت می رفتم میشِستم پشت میز مطالعه درس می خوندم. باید زمان میگذشت، ظهر که می شد ُ آفتاب که میومد وسط آسمون من حالم خوب میشد. اون مدت زمان رُ فراموش نمی کنم. بی دلیل غمگین بودم، شایدم حس می کردم زندگی رُ باختم؛ هرچی بود، روزای پر غمی بود برای من. امروزم کلاس نرفتم، از خواب بیدار شدم ُ باز یه غمی تمام وجودمُ گرفت. مدتهاست دلم میخواد از این وابستگی های بی ثمر رها شم، دلم میخواد فرار کنم، از خودم و زندگی مسخره ای که برای خودم ساختم ! فکر هم کردم بهش؛ اما اینجا ایرانه و هیچ دختری حق فرار از زندگی رُ نداره ! اگر احساس امنیت می کردم، حتماً چند روز می رفتم یه جای آروم ُ خلوت ُ دنج و همه چی رُ فراموش می کردم. گاهی حس می کنم روحم داره با تمام قدرت تقلا می کنه از این جسم بزنه بیرون ُ نفس بکشه ُ رها شه، اما من سخت ُ محکم مانعش میشم. شرایط خوبی نیست ... خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 22:43

کاش می شد همه چیز را رها کرد، کاش می توانستم بخوابم بی آنکه مجبور باشم ساعت را تنظیم کنم تا مبادا خواب بمانم و زمان از دستم برود، اصلاً کاش میشد زمان را متوقف کرد. کاش میشد در زمان سفر کرد؛ اگر میشد، بی شک به پیش از تولد یا بعد از مرگم سفر می کردم بی آنکه به بازگشت فکر کنم ... کاش هیچ کدام از اتفاقات دنیای بین تولد تا مرگ را نمی دیدم؛ نوشتم بعد از مرگ، تمام اتفاقات دنیا کسل بارند ُ تکراری، مگر دنیا اتفاق مهیج و تازه ای دارد که بتواند شادی را در وجودم تثبیت کند ؟ مگر می شود حالم برای همیشه خوب بمانَد ؟ نه، دنیا ناپایدار است؛ هیجانات، احساسات، تفکرات و هر آنجه از درون انسان می جوشد هم، سست است. ... + هیچ پیوند محکمی بین من و زندگی وجود ندارد، زندگی ام فاسد شده، هرچقدر بیشتر بمانم بوی تعفن بیشتر آزارم می دهد، هیچ چیزی سر جایش نیست، کاش حداقل یک جانوری چیزی پیدا میشد که بشود با او حرف زد بدون آنکه مجبور باشی به سوالاتش جواب بدهی، باید آیینه ای رو به رویم بگیرم ُ ساعت ها با خودم حرف بزنم؛ ساعت ها، روزها، سال ها ... خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 59 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

یکی از ویژگی های من اینه که اگر با یه نفر همذات پنداری کنم، دوست دارم از تمام لحظه های طرف باخبر بشم، اگر اون طرف نویسنده باشه، تمام نوشته هاشُ می خونم و جالبه نوشته هایی ازش که خصوصی اند و جنبه ی هنری ندارند، برام جذاب تر بوده همیشه، شاید چون خودم هنرمند نیستم، جنبه ی " معمولی " نویسنده ای که باهاش همذات پنداری می کنم، بیشتر جذبم میکنه؛ مثلاً همه ی نامه های هدایت به دوستاش رُ خوندم، چندین ُ چند بار، یه جذابیت خاصی پشت این جمله ی هدایت هست وقتی مینویسه " هرچه فکر می کنم چیز تازه ای برای نوشتن ندارم، مشغول قتل عام روزها هستم "، حالا چند وقتِ شب ها با صدای هادی پاکزاد می خوابم، اصلاً برام جنبه ی هنری نداره کارهاش، فقط فلسفه ی خاصی که پشت حرف هاش هست، متفاوتش کرده، دلم میخواد یه زمان هایی مثل الان کش بیاد تا بتونم بیشتر ُ بیشتر درگیرش بشم، آهان، همینه واژه ای که می خواستم، درگیر، من خودم رُ درگیر عده ی کمی از آدم ها می کنم، چون وقتی درگیر آدم های شبیه خودمم، حس می کنم نیاز به بحثُ حرف نیست و با سکوت میشه عمیقاً حرف زد و فهمیده شد، اصلاً نمیشه منکر این شد که یکی از دلخوشی های زندگی و شاید خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 41 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

حدود دو هفته ی پیش در کلاس شنا ثبت نام کردم، همیشه شنا را دوست داشتم و فکر می کردم یک احساس خلاء واقعی به آدم می دهد، جلسه ی اول کلاس به دلایلی غائب بودم و در جلسه ی دوم من و چند نفر دیگر داشتیم درس جلسه ی قبل را تمرین می کردیم، من در حال تمرین بودم تا بتوانم بدنم را روی سطح آب شناور کنم که دختری وارد آب شد، دستش را به دیواره ی استخر گرفته بود، احساس کردم می ترسد، دستش را گرفتم ُ او را به سمت خودم کشیدم؛ سعی کردم هرچه یاد گرفته بودم را به او هم آموزش بدهم، هرچند چیز زیادی یاد نگرفته بودم. دست ُ پای دختر می لرزید و هر بار سرش را زیر آب می بُرد با تشویش ُ اضطراب سرش را از درون آب بیرون می آورد، بعد از سه یا چهار بار گفت از آب می ترسد. به او دلگرمی دادم و با هم شروع کردیم به یادگیری و تمرین. مربی و بقیه ی بچه ها هم حواسشان به ما بود. دختر بعد از یک ساعت تمرین، یاد گرفت خودش را ریلکس کند تا بتواند در سطح آب شناور شود. اما من هرچقدر بیشتر تمرین می کردم فقط خودم را خسته تر می کردم و هر بار انقباض بدنم شدید تر می شد و سفت تر خودم را می گرفتم، این حرکت غیر ارادی بود و آموزش های مربی و امید های خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 41 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

دقیق شدم در نگاهت ...

جذبم کرد،

و کم کم هضم شدم در تو ...


حالا دلتنگی ات خواب را از چشمانم گرفته؛

می خوانَد " دلتنگمُ دیدار تو درمان من است " و من هر لحظه دلتنگ تر می شوم.

دلم برای " تو " تنگ است، دیدار تو درمان من است، تو خود حقیقتی برای من، من رگه هایی از یقین را در تو می بینم؛


جانِ دلم،

دلم برای تماشا کردنت تنگ شده ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 61 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

فکر می کنم " ژن " ها، اهمیت ویژه ای دارند،

جسم من سالم است و علائم هیچ بیماری روحی را ندارم، شاید در ژن های من اختلالی پیش آمده؛ یک اتفاق قبل از تولد، می تواند باعث یک بیماری ناشناخته شده باشد که غیر قابل کشف است.


غمگینم؛

مثل حیوانی که به جرم ندانستن زبان، اسیر دست آدم ها شده.

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 43 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

نه کاری برای انجام دادن دارم،

نه حرفی برای گفتن،

نه موضوعی برای نوشتن،

نه انگیزه ای برای ادامه دادن و نه هیچ چیز دیگه ای که وابسته م کنه به زندگی یا لااقل متاثرم کنه !


+ می تونم با یه کلیک روی گزینه ی حذف وبلاگ، قسمتی از افکارم رُ از بین ببرم؛

کاش می شد به همین راحتی خودم رُ هم از بین ببرم،

کاش می تونستم اراده کنم، بخوابم و دیگه بیدار نشم !

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 23 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

من اهل موسیقی نیستم، اهل گوش دادن به موسیقی هم نیستم. اینکه در هر زمانی که گیرم میاد، فوری یک صدای خاص رُ پِلِی می کنم، به این معنی نیست که اون صدا رُ دوست دارم یا سبک خوندنشُ یا هر چیز دیگه ای که به هنر اون شخص برمیگرده؛ این بشر انگار خود منِ؛ فکر می کنم اگر تمام زندگیم با گوش دادن به حرفاش بگذره، حتماً از وقتم استفاده ی بهینه کردم. آخه انگار کسی درون من داره با من حرف میزنه و از دردهام میگه، یعنی منُ خونده قبل از اینکه من چیزی بگم ! همین آدم دم سحر ظاهراً احساسات منُ بیدار می کنه، تمام دردهام جمع میشن ُ تا مرز گلو با هم میان بالا، اما قبل از اینکه به انفجار برسن، خاموش میشن؛ این لحظه خیلی سخته، من تمام تلاشمُ می کنم برای گریه کردن، این خیلی اتفاق مهمیه که احساساتم جون بگیره و دوباره غمگین بشم، اما حتی صدای غمگین کسی که باهاش همدردی می کنم هم، نمی تونه ناراحتم کنه؛ امشب فکر کردم حتماً سرشت ما رُ " یک " ناخدا بنا گذاشته؛ یک ناخدای بی رحم که ازش آدم هایی متولد شدند با قلب مهربون ُ بزرگ ! واقعاً درد ما رُ کسی نمی تونه بفهمه جز خود ما، اما خودمون هم نهایتاً می تونیم با هم همدردی کنیم، ولی خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 37 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

در کیفم را باز کردم، بوی آدامس مشامم را پر کرد، بوی آدامس را دوست دارم، همیشه بسته ی آدامس تریدنت و اغلب با طعم پرتقال، در کیفم پیدا می شود. چند لحظه ایستادم و عمیق نفس کشیدم، فکر کردم چقدر دوست دارم دخترانی را که بوی آدامس می دهند و گاهی اوقات با سرعت از کنارم می گذرند، بویشان از جنس رفتن است، اصلاً باید با سرعت بگذرند ُ رد شوند؛ استوار، بدون کلمه ای حرف ُ ثانیه ای درنگ ! امشب ادکلنی خریدم با رایحه ی شیرین، بوی آدامس می دهد، نبض دستم را آغشته کرده ام به ادکلنی با بوی شیرین و عمیق نفس می کشم؛ بوی رفتن در سرم می پیچد ُ وسوسه ام می کند، رفتن ... رفتنی محکم، بی لحظه ای درنگ ... خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 39 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

با آنکه می دانم هیچ فیلسوفی نتوانسته حقیقت را کشف ُ معرفی کند، اما باز شب ها، اغلب تا خود صبح فکر می کنم.

روزگاری سکوت شب و خلوتش، برایم مایه ی آرامش بود؛ حالا شده اسباب فشار !

خب مسلماً با کوبیدن پاهایم به دیوار، از وزنم کم نمی شود ...

خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 25 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22

قدیما، وقتی حالم خوب بود، سپیده ی صبح برام حکم زندگی رُ داشت. پرنده ها می خوندند، من می رفتم تو حیاط ُ گل های باغچه رُ آب می دادم، دست می کشیدم رو گلبرگ هاشون ُ لبخند می زدم، چشامُ می بستم ُ نفس عمیق می کشیدم؛ پروانه ها تو باغچه پَر می زدند ُ من خوشحال می شدم، جایی خونده بودم پروانه ها شگون دارند. حالا صدای آواز پرنده ها فقط میتونه حواسمُ پرت کنه از فکر کردن، همین ! انگار نقش تمام زیبایی های زندگی، همینه ! اصلاً شاید سعدی برای همین این شعر رُ سرود: * ابر ُ باد ُ مه ُ خورشید ُ فلک در کارند تا تو " نانی " به کف آری ُ به " غفلت " نخوری؛ در ادامه هم سعی میکنه به خودش بقبولونه که نباید به چراییِ زندگی فکر کنه و میگه: همه از بهر تو سرگشته ُ فرمانبُردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبَری میخواد با سپاسگزاری از همکاری طبیعت ُ برای اینکه جوابی بهش داده باشه، خودشُ راضی کنه به زندگی کردن، شاید هم دنبال بهانه ست، یه بهانه برای زندگی کردن؛ اما همه ی این ابیات انگار در اوج ناامیدی سروده شدن و شاعر از ابتدا میدونه قرار نیست به طبیعت پاسخ مثبت بده؛ چون زندگی کردن در توانش نیست اصلاً ... * تحلیل اشعار خنثی !...
ما را در سایت خنثی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmissxa بازدید : 43 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 22:22